امروز:
مقام معظم رهبری :
رايانه‌ها و ارتباطات اينترنتى و فضاى مجازى و سايبرى فرصت فوق‌العاده‌اى است؛ مبادا اين فرصت ضايع شود


داستانی از امام سجاد (ع) از زبان حجت السلام هاشمی نژاد «سجده سید الساجدین» (1:10)

برچسب‌ها: نوا و نما - داستان و حکایات


تاریخ : [ پنج شنبه 1395/2/23 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]


سـجـاده ، در حـقـیـت کـلاس درسى است که انسانها براى تحقیق اهداف زندگى ، و شناخت خود و خدا، پرواز به ملکوت را در آن آموزش ‍ مى بینند.
عشق ، بالاترین مرتبه معنویت است که عاشق در این راه خود را فراموش ‍ کرده و هر چه مى بیند، از دریچه چشم معشوق است و امام سجاد (علیه السلام ) این چنین بود.
او زیـنـت عـبـادت کـنـندگان بود. شاهد خاک سرخ کربلا، او باید بیمار شود تا خورشید فـروزان ولایـت خـامـوش نـشـود، و زمـین ، وارث حسین (ع ) را براى حفظ هدایت مسلمین در خود داشته باشد. او از بستر خود مى بیند: تنهایى پدرش را، ناله زینب را، حنجر بریده على اصغر را، عموى بى دست ، سر یاران پدر، و آتش خیمه ها را، اما به سجده مى افتد. و مى گوید: شکرالله خدایا ترا سپاس . او عاشق است و در برابر معشوق پیشانى بر خاک مى نهد و نماز را بر سجاده عشق مى گذارد.
در پیچ و خم جاده زندگى بشر، و در بر هوت انسانیت ، تنها نور قرآن و شعشه معصومین (علیه السلام ) راه را بر انسان مشتاق مى نمایاند.
مـنـت خـدایى را که این موهبت را به ما ارزانى داشت تا ذره اى اداى دین نموده تا در راه نشر حقایق انسانى گام بر داریم .
در این مسیر دست نیاز به صحیفه پیشواى ساجدان دراز کرده و چراغ راه مى طلبیم ، تا با صیقل روح و روان از قافله عشاق جانمانیم . این اثر جرعه ایست از دریاى بى کران عشق .


برچسب‌ها: داستان و حکایات


تاریخ : [ پنج شنبه 1395/2/16 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]


در شهر مدینه مردی پست و فرومایه زندگی می کرد که کارش هرزه گویی و خنداندن مردم بود رفتار علی بن حسین(ع) او را به تنگ آورده بود چرا که مرد نتوانسته بود با هرزه گوییهای خود او را بخنداند.
یک روز که حضرت زین العابدین(ع) به همراه دو تن از خدمتگزارانش از جایی عبور می کرد، مرد فرصتی به دست آورد و عبای آن حضرت را از دوش مبارکش کشید و فرار کرد؛ اما امام هیچ اعتنایی به او و رفتارش نکرد.
عده ای از مردم و یاران امام او را تعقیب کردند و عبای ایشان را از او گرفتند.
امام(ع) پرسیدند: این مرد کیست؟ گفتند: «او مردی هرزه گو است که مردم مدینه را می خنداند.»
امام فرمودند: «به او بگویید خداوند روزی را خواهد رساند که مسخره کنندگان زیانکار خواهند شد.1
پاسخ امام
آفتاب سرش را داغ کرده است و دانه های درشت عرق از چهره سبزه اش می ریزد. چشمان درشتش از شدت خشم و گرما سرخ شده است.
باد گرمی می وزد و دامن دشداشه در پایهاش می پیچد، اما او قدمهایش را تندتر بر می دارد و به سوی مسجد پیش می رود.
به درِ مسجد می رسد. با نگاهی حریصانه درون مسجد را جستجو می کند. نماز عصر به پایان رسیده است. امام سجاد(ع) با عده ای از یاران خود سرگرم گفتگو است؛ ابروان سیاه و کلفت مرد به هم گره می خورد.


برچسب‌ها: داستان و حکایات


تاریخ : [ يکشنبه 1395/1/22 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]

ادامه مطلب
در یک شب سرد و بارانی امام سجاد(ع) را دیدم که کیسه ای از آذوقه بر پشت گرفته بود.
گفتم: «ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله این بار چیست که بر دوش گرفته اید؟»
فرمود: «می خواهم به سفر بروم و این بار، توشه سفر من است که به محله «حریز» می برم».
گفتم: غلام من اینجاست. او بجای شما می برد.
فرمود: «نه، من خودم می برم» گفتم: پس بدهید من ببرم اگر من حمل کنم مقام شما را حفظ کرده ام.
فرمود: «ولی من خودم را بلند مرتبه تر از آذوقه ای که مایه نجات من در سفر است، نمی دانم، تو را به خدا، مرا تنها بگذار».
چند روز گذشت و دیدم امام سجاد(ع) به سفر نرفت.
آن حضرت را دیدم و عرض کردم:
«چه شد، مسافرتی که فرمودید در پیش دارم».
فرمود: «منظور از سفر، آن نبود که تو گمان کردی، بلکه مقصود سفر مرگ بود. برای این سفر آماده باش و بدان که آمادگی برای این سفر به این است که از گناه دوری کنی، به کارهای نیک بپردازی و به دیگران کمک کنی تا توشه سفر آخرتت باشد».
مستمندان مدینه با کمک او زندگی می کردند، ولی نمی دانستند از کجا و چه کسی به آنها آذوقه می رساند؛ زیرا در تاریکی شب شخصی ناشناس، از کوچه های مدینه می گذشت و به آنان کمک می کرد.
وقتی آن ناشناس از دنیا رفت، همگی فهمیدند که او امام سجاد(ع) بوده است.
1

برچسب‌ها: داستان و حکایات


تاریخ : [ شنبه 1395/1/21 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]


هر دو خسته و گرسنه بودند و در پناه تپه ای کوچک در بیابان نشسته بودند. امام سجّاد(ع) سفره کوچکی را که داشت باز کرده بود و با همسفرش مشغول خوردن غذا بود. همسفر امام هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بود که نگاهش به آهویی که روی تپه نزدیک آنها ایستاده بود، افتاد. با تعجب نگاهش کرد؛ زیبا و آرام بود. می خواست آهو را به امام نشان دهد. دید امام هم متوجه آهو شده و نگاهش می کند.
صدای امام را شنید که با آهو حرف می زد:
«جلو بیا و غذا بخور. کاری با تو نداریم.»
آهو آرام جلو آمد، کنار سفره ایستاد و مشغول خوردن تکه های نان شد. مرد همسفر، همان طور که لقمه اش را می جوید، نگاهش به آهو بود که با خیال راحت کنار آنها ایستاده بود و پوزه اش را در سفره می برد. ناگهان فکری شیطانی از مغزش گذشت. آهو، سر از سفره برداشت و به او خیره شد.
انگار فکرش را خوانده بود. دست مرد آهسته به طرف کلوخی که نزدیکش بود، رفت. آهو با نگاهش، حرکت دست او را تعقیب کرده مرد دستش را عقب کشید و لبخند زد. آهو نگاهی به امام کرد و دوباره مشغول خوردن شد. گویی نگران بود. هر بار سرش را بالا می آورد و به مرد نگاه می کرد، بعد نگاهی به امام می انداخت و دوباره مشغول خوردن می شد. مرد همسفر چند لقمه دیگر نیز خورد و دوباره دستش به طرف کلوخ رفت. طوری نشسته بود که حرکت دستش از نگاه امام مخفی بود. خودش هم نمی دانست چرا می خواهد چنین کاری انجام دهد. هیچ دلیلی برای آن نداشت. حتی فکر نمی کرد که این کارش باعث رنجش امام شود. شاید می خواست با آهو تفریح کند و خستگی سفر را با یک شوخی از تن خود و همراهش بیرون کند. فکر کرد که وقتی کلوخ را به طرف آهو بیندازد، چه عکس العملی نشان می دهد؟ آیا می ماند و باز هم به خوردن ادامه می دهد یا این که وحشت می کند و می گریزد؟! مشتاق بود بداند عکس العمل آهو چیست؟
حالا کلوخ زیر انگشتانش بود. آهو گوشهایش را تکان داد و سر بلند کرد. تا به خودش آمد، ناگهان کلوخ به کمرش خورد. روی پا جستی زد و از تپه بالا رفت. بالای تپه ایستاد و با وحشت به مرد نگاه کرد. مرد بلند شد تا او را دنبال کند. آهو به سرعت فرار کرد و صدای پر از خشم امام، مرد را متوقف کرد:
ـ چرا عهد مرا شکستی؟!
ایستاد، با تعجب به امام نگاه کرد و گفت: «او یک حیوان بود!»
امام با خشم بیشتری نگاهش کرد. مرد به تپه اشاره کرد، دهان باز کرد تا چیزی بگوید که حرف امام دهانش را بست:
ـ من به او امان داده بودم.
برگشت و مقابل امام سجاد(ع) نشست. امام از او رو برگرداند و گفت: «من دیگر با تو سخن نخواهم گفت». بعد کوله بارش را برداشت و از او دور شد.
مرد، مات و مبهوت مانده بود. وقتی به خودش آمد، امام رفته بود. در حالی که از کارش سخت پشیمان بود، به دنبال امام راه افتاد.
1

برچسب‌ها: داستان و حکایات


تاریخ : [ پنج شنبه 1395/1/19 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]


شخصی به حضور امام سجاد (ع) آمد، و نسبت به آن حضرت جسارت کرده و سخنان درشت و ناسزا گفت . امام سجاد (ع) سکوت کرد، و هیچ سخنی به او نگفت ، او رفت (با توجه به اینکه آن شخص در یک جریان شخصی نسبت به امام ناراحت شده بود، و مربوط به کیان دین نبود). امام به همراهانش فرمود: شنیدید که این مرد، با من چگونه برخورد کرد؟ اینک دوست دارم ، با من نزد او برویم تا بنگرید جواب او را چگونه خواهم داد؟. همراهان با امام حرکت کردند، شنیدند که آن حضرت در مسیر راه ، مکرر این آیه را می خواند: والکاظمین الغیظ: از ویژگی های پرهیزکاران این است که ، خشم خود را فرو می برند (آل عمران - 134). همراهان دریافتند که امام با او برخورد شدید نخواهد کرد.
وقتی امام سجاد (ع) به در خانه او رسید، او را صدا زد، او از خانه بیرون آمد، در حالی که تصور می کرد با برخورد شدید امام ، روبرو خواهد شد، برخلاف انتظار شنیدند امام (ع) به او فرمود: برادرم ! اگر آنچه به من گفتی ، در من وجود دارد، از درگاه خدا، طلب آمرزش می کنم ، و اگر در من وجود ندارد، از خدا می خواهم که تو را بیامرزد. آن مرد بین دو چشم امام را بوسید و عرض کرد: آنچه گفتم در وجود تو نیست بلکه من به آن سزاوارترم.
منبع: داستان دوستان


برچسب‌ها: داستان و حکایات - مکارم اخلاق امام سجادعلیه السلام - فضایل امام سجاد


تاریخ : [ چهارشنبه 1395/1/18 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]


در جریان عاشورای حسینی و سپس اسارت اهل بیت (ع) از کربلا به کوفه و از کوفه به شام مقرّ سلطنت یزید، از نکات جالب اینکه سخنرانیهای حضرت زینب (ع) و امام سجاد (ع) و عکس العملهای حماسی و معقول اهل بیت (ع) موجب شد که زمینه سوءظن شدید مردم شام بر ضد حکومت ظالمانه یزید، و شورش برای براندازی این حکومت ننگین به وجود آید. کار به جائی رسید که یزید همانکسی که در آغاز بخاطر قتل حسین (ع) شراب می خورد و عربده می کشید، اظهار پشیمانی کرده و رسما می گفت : ابن مرجانه (عبیدالله بن زیاد) باعث فاجعه عاشورا است ، نه من ، خدا ابن مرجانه را لعنت کند، من چنین دستوری به او نداده بودم .... و از آن پس یزید برای سرپوش گذاشتن بر جنایات خود، دستور داد ماءمورین ، با اسیران اهل بیت رفتار نیک داشته باشند و خودش نیز در ظاهر با آنها برخورد نیک داشت ، او می خواست با این ترفندها، خشم مردم را فرو نشاند، و موضوع را لوث کرده و عادی نشان دهد. اما حضرت زینب (ع) و امام سجاد (ع) پیام رسانان خون پاک شهیدان ، هشیار بودند، وقتی یزید به آنها گفت : شما صاحب اختیارید که در شام بمانید یا به مدینه بروید، آنها گفتند: ما نخست می خواهیم به ما اجازه دهید در شام ، برای شهدای عزیزمان ، سوگواری کنیم ، یزید اجازه داد، اهل بیت لباسهای سیاه پوشیدند و هفت روز در شام ، اقامه عزاداری کردند، قریش و بنی هاشم و بعضی دیگر در این مجلس شرکت می نمودند، و همین عزاداری و نوحه سرائی ، یک عامل دیگر برای بیداری هر چه بیشتر مردم بود و دسیسه های یزید را در مورد سرپوش گذاشتن بر جنایت خود، افشا می کرد.
یزید، برای اینکه باز با ترفند دیگری ، مردم را نسبت به خود خوشبین کند، هنگام خروج اهل بیت (ع) از شام به سوی مدینه ، دستور داد، محملها را با پارچه های زربفت و فاخر، آراستند و خواست وارثان عاشورا را با زرق و برق (همچون یک کاروان سلطنتی) روانه مدینه کند، تا دلسوزی و رقّت و احساسات مردم نسبت به خاندان پیامبر (ص) و در نتیجه بدبینی آنها به حکومت ننگین یزید، کاملا برطرف گردد. اما این ترفند نیز با پیشنهاد حضرت زینب (ع) خنثی گردید، آنحضرت این پیشنهاد را رد کرد و فرمود: ما عزادار هستیم و محملها را سیاه پوش کنید حتی یزید شخصا نزد اهل بیت (ع) آمد و عذرخواهی کرد، و اموالی برای مخارج آنها حاضر کرد و گفت : اینها عوض آنچه به شما از مصائب رسیده . حضرت ام کلثوم (ع) فرمود: ای یزید چقدر حیاء تو اندک است ، برادران و اهل بیت مرا کشته ای ، که جمیع دنیا ارزش یک موی آنها را ندارد، اینک می گوئی اینها عوض آنچه من کرده ام !!. به این ترتیب نیرنگهای یزید، یکی پس از دیگری خنثی شد و نقشه های موزیانه او نقش بر آب گردید، و تا آنجا که ممکن بود، اسیران کربلا، نسبت به ظالم ، نه تنها انعطاف نشان ندادند بلکه در هر فرصتی به افشاگری بر ضد او پرداختند.


برچسب‌ها: داستان و حکایات - فضایل امام سجاد


تاریخ : [ سه شنبه 1395/1/17 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]

ادامه مطلب

قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوایج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟ - نه ، او را نمی شناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد، مردی صالح و متقی و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد. معلوم است که نمی شناسید، اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید، هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند. مگر این شخص کیست ؟ این ، علی بن الحسین زین العابدین است .
جمعیت آشفته بپا خاستند و خواستند برای معذرت ، دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گِله گفتند: این چه کاری بود که شما با ما کردید؟!ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم . امام :من عمدا شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم ؛ زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم ، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند، نمی گذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم ، از اینرو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نایل شوم.


منبع: داستان راستان


برچسب‌ها: داستان و حکایات - فضایل امام سجاد


تاریخ : [ شنبه 1395/1/14 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]


عبدالملک بن مروان ، بعد از 21 سال حکومت استبدادی ، در سال 86 هجری از دنیا رفت. بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آنکه از نارضاییهای مردم بکاهد، بر آن شد که در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید. مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه که یکی از دو شهر مقدس مسلمین و مرکز تابعین و باقیماندگان صحابه پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود برآمد. از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبدالملک را که قبلاً حاکم مدینه بود و ستمها کرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می کردند از کار برکنار کرد. هشام بن اسماعیل ، در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود. سعید بن مسیب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت ، شصت تازیانه زده بود و جامه ای درشت بر وی پوشانده ، بر شتری سوارش کرده ، دور تا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علویین ، امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام بیش از دیگران بدرفتاری کرده بود. ولید هشام را معزول ساخت و به جای او، عمر بن عبدالعزیز، پسر عموی جوان خود را که در میان مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود، حاکم مدینه قرار داد. عمر برای باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حکم نگاه دارند و هرکس که از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی کند و داد دل خود را بگیرد. مردم دسته دسته می آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود که نثار هشام بن اسماعیل می شد. خود هشام بن اسماعیل ، بیش از همه ، نگران امام علی بن الحسین و علویین بود. با خود فکر می کرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، کمتر از کشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف ، امام به علویین فرمود، خوی ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنکه ضعیف شد انتقام بگیریم ، بلکه برعکس ، اخلاق ما این است که به افتادگان کمک و مساعدت کنیم . هنگامی که امام با جمعیت انبوه علویین ، به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را می کشید. ولی برخلاف انتظار وی ، امام طبق معمول که مسلمانی به مسلمانی می رسد با صدای بلند فرمود:سَلامٌ عَلَیْکُمْ و با او مصافحه کرد و بر حال او ترحم کرده به و فرمود:اگر کمکی از من ساخته است حاضرم . بعد از این جریان ، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف کردند.
منبع: داستان راستان


برچسب‌ها: داستان و حکایات - فضایل امام سجاد


تاریخ : [ سه شنبه 1395/1/10 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]

ادامه مطلب
مناظره امام سجاد(ع) با عبدالملک مروان
عبدالملک در دوران خلافت خویش، یک سال در مراسم حجّ طواف می‎کرد و امام علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ نیز پیشاپیش او سرگرم طواف بود و اصلاً اعتنایی به او نداشت؛ عبدالملک که حضرت را از نزدیک ندیده بود و او را به قیافه نمی‎شناخت، از اطرافیانش پرسید:
«این مرد کیست که جلوتر از ما طواف می‎کند و به ما اعتنایی نمی‎کند؟!»
گفتند: «او علی بن الحسین است». عبدالملک در کناری نشست و گفت: «او را نزد من بیاورید!» وقتی که حضرت نزد او حاضر شد،‌گفت: «ای علی بن الحسین! من قاتل پدر تو نیستم! چرا نزد من نمی‎آیی؟»
امام فرمود: «قاتل پدرم دنیای او را فنا کرد، ولی پدرم آخرت او را تباه ساخت؛ اینک اگر تو هم می‎خواهی قاتل پدرم باشی، باش!»
عبدالملک گفت: «نه مقصودم این است که نزد ما بیایی تا از امکانات دنیوی ما برخوردار شوی.»
در این هنگام امام ـ علیه السلام ـ روی زمین نشست و دامن لباس خود را پهن کرد و گفت:
«خدایا! قدر و ارزش اولیای خود را به وی نشان بده.» ناگهان دیدند دامن حضرت پر از گهرهای درخشانیست که چشم‎ها را خیره می‎کند.
آنگاه گفت: «خدایا! اینها را بگیر که مرا نیازی به اینها نیست!» پس ناگهان تمام جواهرات ناپدید شد.
هشام از مشاهده این منظره بهت زده شد و از تطمیع امام ـ علیه السلام ـ ناامید گردید.

قطب راوندی، الخرایج و الجرایح، ص 222

برچسب‌ها: داستان و حکایات


تاریخ : [ دوشنبه 1394/12/24 ] [ ] | نویسنده : [ رسول گلی زاده ]




تمامی حقوق مطالب، برای پایگاه قبله اهل سجود محفوظ است.

X